خاطرات مادر سردار شهید عبدالکریم پورمقامی (فرمانده تخریب سپاه دزفول)
خاطرات مادر سردار شهید عبدالکریم پورمقامی
(فرمانده تخریب سپاه دزفول)


بسم الله الرحمن الرحیم
عبدالکریم پورمقامی از جبهه و مسئولیتش در سپاه پاسداران چیزی برایمان نمی گفت و بخاطر مأموریتهایی که داشت دیر به دیر به منزل می آمد و به هر حال فردی راز دار بود.
او زمانی که در تیم فوتبال دزفول حضور داشت برای انجام مسابقات بین استانی به خرم آباد می رفت.
ایشان یکبار به من گفت که مقداری بطری شیشه ای و چسب و مقداری مواد عطاری و یک هاون می خواهد که بعداً مشخص شد آنها را برای استفاده در ساخت نارنجک دستی می خواهد او هیچگاه از کار تحقیقی که انجام می داد چیزی به ما نمی گفت.
یادم می آید هنگام رفتن به جبهه ما را آماده ی به شهادت رسیدنش می کرد و می گفت که به خانواده شهدا سر بزنید و آنها را تنها نگذارید آن روز رفت و یکبار که برگشت دیدم که انگشت شصتش قطع شده است و دیگر زخمهایش را به من نشان نمی داد او فقط به دو خواهر دو قلو که داشت اجازه پانسمان می داد و به آنها می گفت که از زخمهایم چیزی به مادرم نگویید بعد از آن به جبهه کرخه(عنکوش) در غرب دزفول رفت که در آنجا نیز پس از خنثی کردن یک میدان بزرگ مین به شهادت رسید.

من به عنوان مادر شهید از شهادت فرزندم راضی بوده و هستم و خدای را شاکرم که افتخار خانواده شهید بودن را نصیب ما فرمود.
و اما خاطره ای که از دوران طفولیت و شیرخوارگی او دارم اینست که آن زمانی که به او شیر می دادم گاه می شد که زنان همسایه به اتفاق کودکان شیرخوارشان به منزل ما می آمدند و من به عبدالکریم شیر می دادم او با توجه به اینکه شیر مادر برای خودش دوست داشتنی بود ولی اشاره می کرد و می گفت که به دیگر بچه ها هم باید شیر بدهم و گویی که از کوچکی ایثار و از خودگذشتگی با خونش عجین بود.
و خاطره دیگرم بر می گردد به دوران دبستانی او یک روز درِ منزل به صدا در آمد موقعی که در را باز کردم دیدم که دست عبدالکریم در دست مردی است آن مرد گفت که من معلم فرزندتان هستم و تقاضایی که از شما دارم اینست که برای فرزندتان اسپند(به زبان محلی وحش) دود کنید که از چشم حسودان دور بماند. این معلم در مدرسه از او چه دیده بود نمی دانم. او در انقلاب بسیار فعال بود یک روز وضع شهر نظامی شده بود و در همان چهارشنبه سیاه معروف دزفول(سال 1357) در خیابان 45 متری بین نیروهای ساواک گیر افتاده بود بطوریکه چند ساعتی را در بالای درختی در خیابان نظامی نبش 45 متری مخفی می شود و تیرهای نیروهای پلیس و ساواک از دور و بر ایشان رد شده و به او نمی خورند که اینها را خود شهید برایمان تعریف می کرد.



منبع : وبلاگ چمدان آبی(محمدحسین درچین)
مدیر وبلاگ در کنار آیت الله قاضی دزفولی