شاعری از جنس بسیجیان « یادی از شهدای مسجد امیرالمومنین(ع) دزفول »

شاعری از جنس بسیجیان

« یادی از شهدای مسجد امیرالمومنین(ع) دزفول »

 

شاهین زاده

 

برادر بسیجی و جانباز هشت سال دفاع مقدس، جناب آقای مرتضی شاهین زاده، فرزند حاج عبدالحسین شاهین زاده(معمار بناهای سنتی و قدیمی دزفول در ساخت مساجد و بیمارستان آیت الله نبوی) متولد سال ۱۳۴۵ از  پیشکسوتان پایگاه مسجد حضرت امیرالمومنین(ع) خیابان نظامی و دانش آموخته و فارغ التحصیل رشته عمران می باشد.

شاهین زاده که علاقمند به شعر و شاعری است، اینبار تصمیم گرفته تا یادی داشته باشد از شهدای بسیج مسجد و نام آنان را زینت بخش اشعارش نماید.

 


من خوشه چین دشت یاران قدیمی

سر ‌خوش  ز یاد گلعذاران  صمیمی

 

مردان مرد سالهای جنگ در جنگ

آن قهرمانان دلیر گرده چون سنگ

 

یاران آن مسجد که با نام علی  بود

نور خدا از  ملک مسجد منجلی بود

 

آن  راد مردان دلیر خون و پیکار

مردان مرد، آن حق نشینان سر دار

 

آن سرخوشان مست و مشتاق شهادت

آن  سرخ  رویان،  نخل های استقامت

 

مردان مردِ سالهای نوجوانی

اسطوره های جنگ و عرفان نهانی

 

حق باوران، آن رازداران زمانه

شیران روز و سجده داران شبانه

 

گاهی دلم پر می کشد سوی دوکوهه

گاهی به کرخه، فکه و آن تپه چشمه

 

من می نهم بر روی هم چشمان خود را

از یاد  یاران  پر کنم، جامِ سبو را

 

یادی ‌کنم از شیر مرد خفته در خون

آن کس که دیده در فراقش گشته جیحون

 

همبازی  دوران  خوب  کودکی ها

آری  امیرم  راد  مرد  صالحیها

 

جا مانده از خیل یلان کربلا بود

لیکن شتابان راهی دشت بلا بود

 

در راه  یاری همچو عباس علمدار

خود شد سپاه عشق را راسا سپهدار

 

معبر گشود آن شیر میدان رشادت

فارغ شد از دانشگهِ درس شهادت

 

یادی کنم از آن که ما را چون پدر بود

حاجی که الحق نام نیک او حسن بود

 

صالح بود او در چهره اش نور خدا بود

آن سینه اش مملو ز عشق مصطفی بود

 

یادی کنم از چشم سبز دشت ایثار

نور‌ خدا از چهره‌ی او شد پدیدار

 

آری حبیبی شیر میدان رشادت

جنگید با دشمن به زنگاه شهادت

 

مرد غیور بختیاری هیودی بود

سرباز سر داده برای همدلی بود

 

او ساده و افتاده در خیل یلان بود

لیکن به وقت رزم مردی بی امان بود

 

تسلیم امرحق سلیمی مرد میدان

گردن فرازی از تبار راد مردان

 

سر در گریبانی ورا نام و نشان بود

مخمور از جام ولای عاشقان بود

 

آینه بندم صاف چون آیینه داران

مردی ز ایل و از تبار سربداران

 

جام الستی خورده آن مرد مسلمان

شیر نبرد و هر شبش شب زنده داران

 

آن  نوجوانی که ز یوسف ارث برده

خوش صورتی از حضرت او بهره برده

 

آب حیات از ساقی کوثر چشیده

مجد و مجلل نزد مولایش رسیده

 

آن دیگری فارغ که فارغ از زمین بود

روز شهادت را شهیدم در کمین بود

 

او از سلال پاک سادات حسینی

سرباز خوش نامی ز یاران خمینی

 

یک پیر باشد درمیان لیکن جوان است

عشق حسینی دارد و اکبر نشان است

 

گرچه بود پیر او ولی شیر ژیان است

مانند آرش تیر او اندر کمان است

 

او اکبر بنا عزیز بی نشان است

چون شیر می غرد سپهدار یلان است

 

در کربلای ما برادر دست در دست

آن زابلی هایی که از کید جهان جست

 

آن سرخوشان مست جام لایزالی

خوردند شراب عشق وانگه لا اُبالی

 

در محضر حق سرخ رو آنک رسیدند

در باغ جنت صوت ایزد را شنیدند

 

باز هم برادر هست در خیل شهیدان

خیری نژادان راد مردان و دلیران

 

هل من مبارز گفتن و پیکارکردند

آن دشمنان ملک و دین را خار کردند

 

یک شیر بیشه بود در رزم شبانه

آن صورت زیبا دو ابروی کمانه

 

گرچه غریبی بود او در این میانه

شمع شبستان بود ما را در زمانه

 

آن نادر ما هم شهیدی ساده دل بود

عاشق به شهر و این دیار و آب و گل بود

 

او را نظر کرده خدا از بین یاران

رحمت چیکده روی او مانند باران

 

آه از کریم حاج عوض خورشید تابان

خوش سیرت و تابنده چون ماه درخشان

 

از صورتش خنده نمی افتاد هیهات

پیوسته بر لب داشت او ذکر و مناجات

 

آن در کتانیان که قامت چون علی داشت

در گرد مولایش مدار چون مشتری داشت

 

گردنکشی گردن فرازی پیشه اش بود

یاد خدا پیوسته در اندیشه اش بود

 

جنسش ز مظلومی حسین بن علی بود

نور خدا در چهرِ پاکش منجلی بود

 

آری حسن بودش که بُلدی کنیه دارد

از سادگی، پاکی، شهیدم بنیه دارد

 

دیگر شهید لاله گونم هست مسعود

او که شهادت بودتش پیوسته مقصود

 

آری برادر حی بُرم مد نظر هست

او کوله بار عشق را تا کربلا بست

 

آن پور خیلا گشته نا پیدا ز چشمم

پیوسته  قلبم را فشرد، افزود دردم

 

هم جسم او هم روح او شد آسمانی

دنیا برایش تنگ بود شد لامکانی

 

آدین علی پاپی غیور ایل چهار لنگ

او که گلوی دشمنان افشرد با چنگ

 

لُرزاده ای همچون علی مردان نامی

ایران و ایرانی ز غیرت بود حامی

 

یادی کنم از لاله ی در خون نشسته

در راه عقبی او ز دنیایش گسسته

 

آری سعاده آن سعید نیک سیرت

او از درون پاک، هم برونش نیک صورت

 

دیگر حمید آن گوهر پاک پدر بود

ملا مجید مسجدی را او پسر بود

 

یوسف گله آن شیر پاک، آن نور دیده

با سرخوشی شهد شهادت سر کشیده

 

دیگر شهیدم از تبار کربلا بود

پورلطفی آن گردن فراز نینوا بود

 

او که غلام حضرت ابن علی بود

الحق که ایزد خون او را مشتری بود

 

آری به پایان آمد این دیباچه خون

دریا شد از خون جوانان رود جیحون

 

سیلاب شد بر دشمن این ملک تازید

دشمن به تار عنکبوتی دست یازید

 

سیلی خور مردان مرد حیدری شد

کفتار گونه در روی را مشتری شد

 

تا کس نباشد دست یازد مام میهن

صد مرد میدان بایدش همچون تهمتن

 


وبلاگ چمدان آبی

خاطره برادر رزمنده ، ( علی دُرچین ) از عملیات رمضان سال 1361

خاطره برادر رزمنده ، ( علی دُرچین ) از عملیات رمضان سال 1361

راوی خاطره : برادر رزمنده علی دُرچین

برای ثبت نام جهت شرکت در عملیات رمضان به مسجد حضرت امیرالمؤمنین(ع) دزفول خیابان نظامی بین شهید بهشتی و حافظ که دیوار به دیوار منزلمان بود مراجعه نمودم، مسئول مربوطه ضمن استقبال، اظهار داشت بایستی برگ رضایتنامه اعزام از خانواده داشته باشید.

به خانه آمده و به مادر جانم گفتم: مادر اجازه بفرما تا بنده نیز برای دفاع از دین و کشور به جبهه بروم.

مادر کمی ناراحت شد و پس از مکثی کوتاه ، گفت: پسرم خون شما که از دیگران رنگین تر نیست ، موافقم ، اما رضایت پدر را نیز باید بگیری که تشکر نمودم.

 عصر همانروز به پدر خوبم نیز موضوع اعزام را بیان نمودم و ایشان نیز مانند هر پدری از درون لرزید ، اما با خوش رویی فرمود بسلامت پسرم بروید و ان شاء الله بسلامت برگردید.

محل اعزام نیرو : دبیرستان امام خمینی دزفول

چند روز بعد حدوداً ۲۰ تیر ماه سال ۱۳۶۱ بهمراه تعداد نه  نفر (سه نفر از بچه های بسیج تهران، به اضافه برادران: عزیز خدمتی، حمید سبحانی(عراقی)، محمدرضا دگله، شهید: عبدالکریم حاج عوض زاده دزفولی، برادر آزاده: عباس نظری و اینجانب"علی دُرچین") از بچه های مسجد به ناحیه و سپس به جمع اعزامیهای آن روز دزفول و حومه که در دبیرستان امام خمینی جمع شده بودند پیوستیم که پس از توجیهات اولیه توسط فرماندهان بسیج ، به پادگان کرخه اعزام شدیم.

از راست به چپ : شهید عبدالکریم حاج عوض زاده - علی دُرچین - برادر آزاده، عباس نظری

به محض حضور در پادگان ضمن خوش آمدگویی فرماندهی پادگان و ضرورت  حضور سریع به منطقه عملیاتی جهت الحاق به گردانهای عمل کننده ، بلافاصله لباس و تجهیزات نظامی مربوطه را تحویل و ضمن برگزاری نماز مغرب و عشاء و شامی مختصر ، شب هنگام به اهواز اعزام شدیم.

حدوداً ساعت دوازده شب به مقر فرماندهی لشکر واقع در شرکت نورد اهواز رسیده ((پس از ده سال به استخدام همان شرکت در آمدم)) و پس از استراحت کوتاهی صبحگاهان به منطقه عملیاتی پاسگاه زید اعزام شدیم.

در بدو ورود 1361/4/21 بلافاصله فرماندهان لشکر شروع به تقسیم بندیهای نظامی ما نمودند . تیپ ،گردان ، گروهان ، دسته و تیم

گردان میثم به فرماندهی پاسدار آزاده: غلامعلی حداددزفولی

گروهان ..... به فرماندهی پاسدار شهید: احمد نونچی ​​​​​​​

فرمانده‌ی شهید، احمد نونچی

بنده شدم تک تیرانداز و کمک تیربارچی

پس از انجام یک دوره آموزش نظامی چند ساعته ، جهت انجام مرحله دوم عملیات رمضان به خط مقدم اعزام شدیم .

هوا گرم بود و بجای پوتین به ما کفش کتونی ورزشی داده بودن ، زمین منطقه عملیاتی پاسگاه زید ، منطقه ای کاملا مسطح رملی بدون حتی یک برجستگی طبیعی بود، پای ما که عرق کرده بود با خاکی که در کتونی رفته بود گل و سپس سخت شده و راه رفتن را بسیار دشوار میکرد.

گردان میثم در دو مرحله از عملیات رمضان شرکت داشت که متاسفانه بیش از هشتاد درصد گردان شهید، اسیر ، مفقودالاثر و یا مجروح شدند .

در مرحله اول گردان ما بصورت پشتیبانی عمل نمود. در مسیر رفت همینطور که بصورت خطی در حال حرکت بودیم ، نا خودآگاه خود را اولین نفر از گردان یافتم و جالب این بود که چند متر بیشتر با میدان مین فاصله نداشتیم ، از آنجا که بنده هیچ آشنایی به منطقه نداشتم بالاجبار ایست کامل نمودم ، فرمانده از پشت سر تذکر می داد حرکت کنید ، اما واقعاً نمی شد حرکت کرد ، چون جلوی ما میدان مین دشمن بود.

فرمانده گروهان به من رسید و گفت چرا حرکت نمی کنی ، پس کو فرمانده دسته ؟ بنده به ایشان عرض نمودم فرمانده جلوی ما میدان مینه ، ایشان گفت: خط دفاعی دشمن شکسته شده و شما از روی نوار سفیدی که روی زمین می بینی با احتیاط حرکت کن.

حرکت کرده و به پشت خاکریزهایی رسیدیم که کوتاه اما تو در تو و مملو از خودروهای زرهی دشمن بود.

متاسفانه همانند لشکرهای دیگر عمل کننده در خاکریزهای مثلثی عراق و انبوه خودروهای زرهی عراق زمین گیر شده و مجبور به عقب نشینی شده بودیم.

در همین مرحله که در خاکریزهای مثلثی (یک مثلث خاکریزی در مثلثی دیگر و همینطور تا چندین مثلث که مهندسی فوق به سبک اسرائیلیها طراحی شده بود)گیر افتادیم ، صدای فرماندهان عراقی که در محاصره بودند شنیده می شد که درخواست پشتیبانی می کردند.

در انتظار پشت خاکریز نشسته بودیم که ناگهان یک خودرو فرماندهی عراقی از دو سه متری ما عبور کرد و نمی دانست که در محاصره  ماست، اما فرمانده به ما گفت بچه ها شلیک نکنید و اگر نه محل ما مشخص و شروع به آتشباری می کنند.

به دستور فرماندهی نزدیکیهای صبح مجبور به عقب نشینی شده و الحمدالله بدون تلفات به مقر خود باز گشتیم.

دو الی سه روز در خط دوم (پشتیبانی) جهت بازسازی و بازپروری گردان زمان نیاز بود تا گردان آماده مرحله ای دیگر از عملیات رمضان شود.

اگر ذهن یاری کند بتاریخ 24/۴/1361 جهت مرحله بعد با کمپرسی هنگام گرگ و میش هوا به وقت غروب به پانصد متری خط مقدم که رسیدیم، عراق با مشاهده خودروهای تردد کننده در خط مقدم ، شروع به آتش باری سنگین با کاتیوشا ، توپ و خمپاره نمود.

هنوز هم وقتی آن لحظه سخت و رعب آور را به یاد می آورم که بایستی با تجهیزات کامل نظامی از کمپرسی در حال حرکت و از دیواره جک ۲ تا ۳ متری خود را بیرون انداخته و در زیر باران گلوله توپ و ترکش مسافتی ۵۰۰ متری را که همراه با صدای سوزش و ناله ترکش ها همراه گشته، در گوشم می پیچد را فراموش نتوانم کرد.

ساعت ۲۱ شب بود که فرماندهی به گردان ما که در این مرحله خط شکن بود فرمان حرکت و شکستن کمین و خط مقدم دشمن را صادر نمود. البته مقصد نهایی گردانهای لشکر حضرت ولیعصر(عج) کانال پرورش ماهی بود، که از خط مقدم ما تا آنجا حدودا ده کیلومتر مسافت بود.

ترسی غریزی سر تا پایم را فرا گرفته بود و با خود گفتم : دیگر دفتر سرنوشتت امشب شاید به خواست خدا بسته شود و از خدا طلب بخشش و مغفرت نمودم.

به خط کمین دشمن که رسیدیم ، تیربار دشمن شروع به شلیک رگباری و بدون مکث نمود، متاسفانه در همان لحظه نخست رزمندگان دو طرف بنده و نیز تعداد زیادی از عزیزان به شهادت رسیدند .

طوری تیربار دشمن تعبیه شده بود که همسطح زمین شلیک می شد (بصورت آب پاشی) و باعث زمین گیر شدن می شد و خودم نیز هنوز گرمای تیرهای رسام را حس می کنم که از جلوی سر و صورتم رد می شدند ، در آن لحظه تمام و کمال زندگی از جلوی چشمم مرور شد.

در این زمان سخت فرماندهی گروهان برادر شهید احمد نونچی که روحش شاد باد، به پا خاست و به بچه ها با صدای بلند می گفت همه بلند شوید و با هم شلیک کنید و اگر نه همه کشته خواهید شد.

هنوز هم نمی دانم چطور زیر آن آتش سنگین بلند شدیم ، با آر پی جی سنگر کمین و تیربار نابود و خط دشمن شکست، متاسفانه تیربارچی که بنده کمک او بودم در کنارم شهید شد.

پیشروی نیروها بسوی خطوط دیگر ادامه داشت ، در حال حرکت بودیم که ناگاه خود را تک و تنها در کنار تانکی عظیم و روشن یافتم، ترسیدم و در کنار خاکریزی که کنار تانک بود نشستم  و واقعاً خود را آماده مرگ یا اسارت کردم.

 آسمان منطقه عملیاتی را هواپیماهای عراقی با منورهای خوشه ایی (بصورت خوشه انگور) روشن می کردند که از این فرصت هم ما و هم دشمن سود می بردند.

چند دقیقه ای طول کشید تا صداهایی آشنا از دور به گوشم رسید ، هم خوشحال و هم ترس از شلیک نیروی خودی سرا پایم را فرا گرفته بود و با صدای بلند فریاد زدم : ژیان ، ژاله (رمزی بود که مطمئن شویم نیروها خودی است) چند نفر از گردانهای پشتیبانی به من رسیدند و با تعجب گفتند پس گردانتان کجاست؟ شما چرا تنهایی؟ و بنده ضمن شرح موضوع به فرمانده فوق گفتم تانک روشن است و نیز دیگر از این جلوتر فقط دشمن مستقر است، ضمن پیوستن به گردان فوق به سمت جلو حرکت کردیم.

در بین مسیر یک سرباز عراقی یکدفعه از لابلای خاکریز جلوی ما سبز شد ، با ترس و لرز و نشان دادن تمثال مبارک حضرت علی ابن ابیطالب(ع) پشت سر هم و بلند بلند می گفت انا مسلم ، انا شیعه ، دخیلک ، اما شب بود و اسیر را به یکی از رزمندگان جهت انتقال به عقب سپرده و به مسیر خود ادامه دادیم.

همینطور که در حال طی نمودن مسیر بودیم ناگهان بچه ها گفتند ماشین فرماندهی عراقی را بزنید ، که تعداد زیادی با تفنگ و آر پی جی شلیک کرده و ماشین فوق با خدمه منفجر شد.

از آنجا که عملیات رمضان در مساحت بزرگی در محورهای طلائیه، کوشک، جفیر، زید و شلمچه انجام شده بود ، عراق تقریبا صد در صد از نیروی مکانیزه زرهی و هواپیما بهره می برد ، به همین دلیل در هر محوری که شکست می خوردند برای فرار بایستی از گذرگاهای خاص که یکی از آنها همین کانال پرورش ماهی بود ، عبور میکردند.

لشکر حضرت ولی عصر(عج) خوب عمل کرده و بموقع خطوط دشمن را شکسته و به کانال فوق رسیدند.

وقتی به کانال فوق رسیدیم فرماندهان دستور دادند تا برای دفاع شروع به کندن و حفر سنگر تک نفره کنید تا در برابر پاتک دشمن مقاومت نماییم.

در همین حین یک تانک عراقی که به قصد فرار بسوی ما در حرکت بود متاسفانه تعدادی از بچه ها را زیر گرفت .

با فریاد بقیه بچه ها که مواظب باشید ... ما و تعداد دیگری از بچه ها که در مسیرش بودیم خود را عقب کشیده و با شلیک بچه ها تانک فوق منفجر شد.

در این مرحله از عملیات باز هم بعضی از لشکرها و تیپ ها بدلیل مقاومت عراقیها نتوانسته بودند به اهداف خود برسند و متاسفانه عملیات ناموفق بود.

نزدیکیهای صبح از فرماندهی دستور رسید که تا هوا روشن نشده  بسرعت نیروها باید به عقب برگردند.

بسیار خسته و تشنه بودیم که چشممان به فرمانده بزرگ عبدالحسین خضریان که سوار بر یک جیپ عراقی بود افتاد، ما را به عقب راهنمایی کرد از قضا مقداری نیز یخ و آب همراه داشت که به بچه ها توانی مضاعف داد.

از آنجا که هوا داشت روشن می شد و هنوز نتوانسته بودیم نماز صبح را بجا آوریم و از آنجا که پشت به قبله در حرکت بودیم بدون وضو در حالی نماز صبح را بجای آوردیم که بخاطر آن به جبهه آمده بودیم.

 به خط مقدم خود که از آنجا عملیات آغاز شده بود رسیدیم .

خط شلوغ بود و ما هم خسته، برای خود گوشه ای به استراحت پرداختم و به یکی از همرزمان سپردم که اگر خواستید جابجا شوید مرا خبر کنید. عراق شروع به بمباران و بخصوص پرتاب توپ و خمپاره زمانی کرده بود ، با صدای انفجاری از خواب پریدم و نظرم به اطراف افتاد ، هیچ نیروی نبود ، به روی خاکریز رفتم که دیدم عراق دارد بسمت ما می آید و به پشت سر خود نگاه کردم و دیدم بچه های ما نزدیک به دو کیلومتری دور شده اند ، هر چه توان داشتم با سرعت زیاد بسمت نیروهای خودی دویدم.

هیچ خبری از گردان خود نداشتم حتی بین این همه رزمنده حتی یکی از دوستان را نیافتم.

به دژ پاسگاه زید که مقرمان بود رسیدم به هر سنگری که نگاهم می افتاد ، تنم می لرزید ، در هر سنگری که قبل از عملیات هفت الی هشت نفر حضور داشتن حالا یکی دو نفر غمگین و سر بر زانو نشسته بودند. از سنگر ما نیز فقط سه نفر را یافتم.

فردای آنروز از رادیو دزفول جهت تهیه گزارش از رزمندگان دزفولی به گردان ما مراجعه نمودند ، اما متاسفانه بدلیل اینکه سنگر ما در آخر معبر قرار داشت ، موفق به مصاحبه با ما نشده و همین شد که پس از برگشت به دزفول و حضور در واحد بسیج که آن زمان پشت مرکز بهداشت بود ، نام خود را در لیست مفقودالاثرهای عملیات رمضان یافتم.

تعداد زیادی از دوستان خوبم در آن عملیات شهید و تعدادی نیز به اسارت در آمدند.

راهشان و یادشان جاویدان باد.

از یک گردان فقط اتوبوسی که نصف و نیمه مسافر داشت به دزفول برگشتیم.

 

راوی : علی دَرچین

بچه های گردان میثم در عملیات رمضان

بچه های گردان میثم در عملیات رمضان

نیروهای بسیجی مسجد امیرالمومنین(ع)

نیروهای بسیجی مسجد امیرالمومنین(ع)

 

منبع : وبلاگ چمدان آبی

از راست به چپ :

راوی : علی دُرچین

مدیر وبلاگ : محمدحسین دُرچین